یه دنیا حسرت
دیروز صبح بابایی به خونه تلفن کرد من داشتم حاضر میشدم که ببرمت برا واکسن ، فکر کردم میخواد همینو یاد آوری کنه ولی گفت:میای بریم کربلا؟ (آخه بابایی واسه اربعین داره می ره کربلا و من به خاطر شما از عشقم یعنی کربلا گذشتم) گفتم فاطمه چی ؟ گفت اونم بیاری نمیدونم چرا یه شوری تو وجودم به پا شد. عقلم از اول میگفت که من با وجود شما و شلوغی کربلا تو ایام اربعین نمیتونم برم ولی احساسم فرمان مخالف میداد. که با این حرف بابایی احساسم غالب شده بود و همش به خودم میگفتم مگه چی می خواد بشه فوقش ده روز سختی رو به جون می خرم و از شما هم بیشتر مراقبت میکنم خلاصه تا ظهر که از بابایی مهلت خواسته بودم تا فکرامو بکنم دل تو دلم نبود. از چند نفر مشورت گ...
نویسنده :
مامان افسانه
17:39